سگالش

و من ماه است‌و انگار پنجره‌ام بر مدامِ حاشیه‌هایِ برف

Monday, April 01, 2013

بازگشت

باز صد هزار رحمت به بلاگ اسپات که این دکان را تخته نکرد در مدت نیامدن ما ... پرشین بلاگ که دکان قدیمی ما را که گشوده بودیم در سنه جرت مئه که همان 81 خودمان است بی خبر بست و سپرد جواز ما را به صفحه خانه یی دیگر ... بلاگفا هم که از بیخ بست و باز بی خبر که این حسرت شد که نوشتنها پرید و نسخه یی نماند .... در شکستگی پا و کلافگی در رختخاب ماندگی گفتیم از کارها بازگشایی دکان باشد به نوشتنهای آتی ... برای بلاگری پیر که ما باشیم فیس بوک حال وب لاگ را ندارد ... اما آنجا نیز حجره یی گرفته ایم در کنار یاران

Thursday, February 12, 2009

مجبور شدیم به افتتاح دکانی در بلاگفا. هرچند این خانه خواهد ماند

Saturday, May 24, 2008

ديرگاهي شد نيامدن اما اكنون من با سوالي ست از دوستانم دور و نزديك اگر بسپاريد كه نظر بگذارند زهي امتنان


نوشته‌هاي تمام راه به يادت بودم به شماري رسيده بايد فكري براش كرد نه چونان نوشته‌هاي تمامي اين عمر

چه مي‌توان كرد

در اين جا مي‌توان نهاد
مي‌توان نسخه پي دي افي نهاد در يك صفحه خانه ديگر
مي‌توان كپي كرد كه در اين حال چگونه پخش بايد كرد
مي توان چاپ كرد در نزد ناشري

كه اين آخري را چه مي دانم

Sunday, November 18, 2007

خیلی وقت ها همینم. خسته جوری و گرفته. و نمیدانم که چه باید بکنم. جوری میل به گریز. جوری هوای نبودن در این اطراف. و هستم. همین اطرافم و خسته. خسته ام جوری و گرفته

باید فکر کرد گاهی به بعد. فکر نمیکنم. بیشتر منتظر بعد میمانم. زیر آوار بعدم

Monday, August 27, 2007



ا

اين دومين صفحه‌يي‌ست كه مي‌نويسم. گفتم كه بداني كه چقدر حرف براي گفتنِ تو دارم. صفحه اوّل را نمي‌فرستم. امروز شنبه است. ديگر تحمل ندارم. آن‌چنان رفته كه هر دم صبح

و چيزهايي براي آينده ، لب‌خند

نمي‌دانم ، آن خواب ، آن گنبد‌ها و ، راه. با كناره‌هاي سبز و ، سبزي چشم. ياد لب‌خند‌هاي

دست‌هاش كه دست من

و اين تصور

بوي او را مي‌جويم در دست‌هام ، در زيرپوش سبزم كه ديگر نپوشيدم. و ياد چهره‌اش ، اين‌قدر روشن. و از آن گذشته . و اين دومين صفحه‌يي‌ست كه مي‌نويسم

از آينده مي‌گويم. از چارشنبه‌يي در سال‌هاي بعد كه بر شانه‌ها و خاطره‌ها خيال‌هايِ فروريخته گيسو ، از ياد مي‌رود و ، در‌هاي حرمت دوبارگي مي‌گشايد

فيروزه‌هاي آسمان ، پيراهنش كه بود. در دامان تو كه مي‌نشست ، دراز كه مي‌كشيد جاي خالي او

امروز مي‌گريد ، در اين اتاق‌هاي تو در تو

- دوباره بيا

ايستاده بود آن‌جا ، كنار كاشي‌هاي تبرك نگاه فراموش شده‌ات

چگونه‌ام قتيل ياد تو ،‌در آن كرانه‌هاي دلربا كه مي‌نوشي و ، از ياد مي‌روي. و من به حرمت پيرايه‌ها

چگونه‌ام كه از سياهي و نور مي‌گذري ، كه شاهد‌ دل‌هاي شكسته شوي

چگونه‌ام كه در اين رهايي ، از ياد مي‌روي

نگاه به آينه‌ها كرد ، شهادت به چشم تو داد

- دوباره بيا

امروز مي‌گريد

در سال‌هاي بعد ، انتظار ، چشم‌هايم را آهوي قبيله‌هاي گذشته چشم تو كرد. او ، با گيسوي مشكي كوتاه ، عزادار كبوتران از ياد رفته حرم ، نشسته روي پله‌ها و ، نگاه آسمان مي‌كند. ابري در رؤيا بنفشه مي‌بارد

به اشك گذشت ، يادگار چشم غريب

- كاش جاي تو ، اين‌جا ، كنار كاشي‌هاي تبرك نگاه فاموش شده‌اش بود

نمي‌توانم

گذر در اين مشاهد لب و ، ماندگاري لب ، اگر كه بود ، اين‌جا ، سال‌ها بعد ، كه انتظار چشم‌هاي آهو را قافله دلدادگان شهر تو كرد ، در آغوش‌هاي كشتزار ، دختران ، با بو‌هاي فراموش شده ، به خواب مي‌رفتند

زهراي حصاري شكوفه‌هاي سيب ، عزيز لحظه‌هاي غم بود ، كنار سنگ قبر‌ها و تشييع‌هاي مزار‌ها

اكنون كبوتراني بر رؤياي شكفته تو مي‌گذزند

به رؤياش ، كه ستارگان در آسمان غروب مي‌كردند

و قسـم اگر به پرند نگاه تو مي‌خورد ، به مهر بود

به چشم او در اين سال‌هاي بعد ، دوستت دارم

عزيز او كه باشم ، سياه و لب

مي‌بوسيد و در طواف ، خرام گيسو بر سپيدي پيراهن ، ديوانه‌اش مي‌كرد

دوستت دارم

گل‌هاي چيده او ، بنفش و آبي و دلبر

اين ياس‌ها ، ياس‌ها

در سايه نارنج‌ها مي‌گريست و ، مدهوش سِير بود

دوستت دارم

طرف دلير سينه‌اش ، قبيله‌هاي حزن و روايت كنعان را پذيرفت

آنچه اكنون مي‌توان گفت

حالا به حرمت اين كبوتران گريخته ، حسرت جاي خالي او را مي‌افزايم. دراز مي‌كشم

- چگونه‌ام

و مي‌گريد

چندي در اين كرامت‌هاي او ، عمر بهار‌هاي گيسو شدي ،‌در قامتي كه فيروزه در كف دست‌ها پيدا بود ، چندان به خاطر خيال دل بستي ، چند

اكنون ، در اين كرانه‌هاي دلبر ، به بازگشت انديشه كن. هنگام تبرك دست‌هايي كه در آبي‌هاي رهاي وصف نگار داري

داري داري داري . اين صفحه‌هاي دوم را تمام كن



هزار و سيصد و هفتاد و هفت

Monday, July 09, 2007


1
زنگ میزنم به دوستی که زنگ زده و برنداشته ام. میپرسد که چرا خبری نیست اینجا. نمیدانم چه بگویم. که کجا خبری هست. و اصلن چیزی مانده برای خبر... نمیپرسم. نفی میکنم

2
به یاد دالی میافتم

Wednesday, March 14, 2007

08 March

هشت مارس آمد و رفت. رفت به دور دست هایی که ما دوست داریم همه چیزهایمان آن جا باشد. دوست داریم دلارا داربی آن جا باشد. ندانیم ما که این جاست. کنار چشمهای ما دارد با نقاشی هایش جهان انتظار و نومیدی را انکار میکند. با وزن 35 کیلویی اش اندازه من شده وقتی که دبستان می رفتم و افسرده است. به گناهی نکرده. به اعترافی از عشق. به سن ناتوانی 17 محکوم به اعدام شد.
دلارا با ناخنهای رنگی

کات

همسرم از مراسمی در هشت مارس حکایت میکند که در آن زنان به ضرورت تحمیلی نبودن حجاب پرداخته اند. زنی اما از خانواده شوهر معتادش گفته که جهیز و خانه او را – که بچه ندارد – بعد مرگ مرد ، به تاراج برده اند. او آواره است.

کات

مجری : بله ، حجاب نباید تحمیلی

کات

می زنم بیرون. نمای خارجی انگار. در میان خاکستریهای یک روز ابری سرد ، جایی با نامهای بی مسمای کوی عرفان ، حسین آباد. بی نشانه ای از معرفتی راهگشا و یا آبادیی ، در میان گل و لای کودکانی ایستاده خیره به من که میگذرم با ماشینی که حامل ظرفهای غذا بوده است. بهانه ای برای حسرت بیشتر.

کات

این عکس دنیا را تکان داد. من از این عکسها زیاد می بینم روزها